زبانی در دهان از بلوچستان راز می گویدزبانم از بلوچستان ، قصه های تلخ وشیرین،خاطرات زشت وزیبا باز می گوید
من از خاک بلوچستانم
من از خاک بلوچستانم
من از«پهره » من از «تفتان »، من از «زاهدان»م
از«نصرت آباد »خونینم
از«چابهار »،«نيكشهر» ،«خاش » و«شستون» و«سرباز»م
نهالی ریشه در خونم
جوانی از بلوچستانم
جوانم ، از غرور وشور ، سر شارم
به دستی شاخه ی نخل
- نشان صلح -
ودست دیگرم بر ماشه ی گرم مسلسلهای سنگینم
- نشان کین -
نبرد آتشین ،دینم
ستیز ورزم آیینم
همیشه بسترم ، شن زار و سنگستان خاک میهنم بوده ست
به هنگام نیایش ، در دل محرابی از سنگر
نمازم را به شب ، آهسته می خوانم
نمازی سرخ !
نمازی رکعتش کوتاه ، وردش خون ،
اذانم بانک شلیکم
که از گلدسته سنگر
سکوت خسته وهم آور شب را به آتش می زند بر هم
بهوش ! ای گوشهای تشنه ی فریادهای خسته وخاموش
بهوش ! ای قلبهای پاک وانسان دوست
زبانی در دهان از بلوچستان راز می گوید
بلوچ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر