۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

زباني در دهان از بلوچستان راز مي گويد.....


زبانی در دهان از بلوچستان راز می گویدزبانم از بلوچستان ، قصه های تلخ وشیرین،خاطرات زشت وزیبا باز می گوید
من از خاک بلوچستانم

من از«پهره » من از «تفتان »،‌ من از «زاهدان»م

از«نصرت آباد »خونینم

از«چابهار »،«نيكشهر» ،«خاش » و«شستون» و«سرباز»م

نهالی ریشه در خونم

جوانی از بلوچستانم

جوانم ، از غرور وشور ، سر شارم

به دستی شاخه ی نخل

- نشان صلح -

ودست دیگرم بر ماشه ی گرم مسلسلهای سنگینم

- نشان کین -

نبرد آتشین ،‌دینم

ستیز ورزم آیینم

همیشه بسترم ، شن زار و سنگستان خاک میهنم بوده ست

به هنگام نیایش ، در دل محرابی از سنگر

نمازم را به شب ، آهسته می خوانم

نمازی سرخ !

نمازی رکعتش کوتاه ، وردش خون ،‌

اذانم بانک شلیکم

که از گلدسته سنگر
سکوت خسته وهم آور شب را به آتش می زند بر هم

بهوش ! ای گوشهای تشنه ی فریادهای خسته وخاموش

بهوش ! ای قلبهای پاک وانسان دوست

زبانی در دهان از بلوچستان راز می گوید
بلوچ

هیچ نظری موجود نیست: