عبدالقادر بلوچ
نسبتاً خوبی جلوی ونکوور کلاب انتظار پرویز مشرف را میکشید. از رادیو و تلویزیون و خبرنگاران اصلی شهر خبری نبود و کاملاً مشخص بود کسی برای ژنرال ارزشی قائل نیست و میدانند که مهرهای سوخته است که بیشتر برای پول ساختن سفر میکند. معروف است که ژنرالِ طماع، حتی در اوج قدرت و دیکتاتوری از دریافت رشوههای کلان ابایی نداشت و با عبدالغدیرخان به هر کس که توانست سانتریفوژ فروخت و صد البته سراش تا آخرین لحظه در آخور آمریکا هم باقی ماند. بمباران بلوچستان و کشتن اکبرخان بگتی یکی از رهبران بلوچ با بیش از شصت نفر از اطرافیان و طرفداراناش فقط بخش کوچکی از جنایات اوست.
جلوی در ونکوور کلاب دو پلیس به حالت عادی ایستادهاند و با خنده و مهربانی از جریان میپرسند. یکی به سرعت برق از سابقه جنایات میهمانی که دارد میآید برای آنها میگوید. یکی از پلیسها چشمکی میزند و میگوید بیخود نیست شهر «سوری» از پذیرفتن او سر باز زده. خندهام میگیرد و آن پلیس دیگر را به حرف میگیرم. با شوق میگوید پلیس آنجا حاضر نشده امنیت او را به عهده بگیرد. با توجه به جمعیت بالای پاکستانی شهر سوری حتم داشتم که پلیس سوری عاقلانهترین کار را کرده. به پلیسهای فلایری از جنایات ژنرال میدهیم و به جمع افرادی که بر علیه مشرف فریاد میزنند ملحق میشویم. بچهها درِ پشت را یافتهاند و جمعیت دو قسمت میشود که ژنرال از در پشت داخل نرود.
میهمانان که افراد و تجار شهرند با ماشینهای آخرین مدل جلوی در میایستند و با صدای کر کننده جمعیت که همصدا فریاد میزنند شرم باد بر مشرف. شرم باد بر دیکتاتور سر به پایین میاندازند و وارد کلاب میشوند.
رهگذران میایستند و میپرسند و ماشینها با زدن بوق و راه بندان همراهی میکنند.
ناگاه سه جیب استیشن از راه میرسد. خود اوست با بادی گاردهایی خارجی. جمعیت هجوم میآورد. عجیب است که برایشان غیر مترقبه است. در یکی دو دقیقه ناگهان ماشینها از جا کنده میشوند. کاملاً معلوم است که قصد در پشت را کردهاند. تا آنها آنجا برسند ما هم به دوستان آنجا ملحق شدهایم. ماشینها که میرسند من تقریباً وسط خیابان ایستادهام و حتم دارم ژنرال زبان کوچک مرا هم دیده. حتی یک دقیقه معطل نمیشوند و رد میشوند. میدانیم ترجیح دادهاند به در جلو بروند. تا آنها برسند همه به آنجا رسیدهایم. دوباره پوستر من با عکس تعدادی از بلوچهایی که به دستور او کشته شدهاند روبروی ماشین ژنرال است. سه ماشین توقف میکنند و جمعیت آنها را محاصره میکند. پلیسها از جایاشان تکان نمیخورند. هر گلی که به سر ژنرال بزنند بادیگاردهای خود ژنرال زدهاند. اما آنها هم میدانند اینجا کوئته و خضدار و دالبندین و نوکندی نیست که ژنرال ارد بدهد. اینجا کاناداست. بادیگارد ژنرال دست روی کسی که تظاهرات آرام و صلحآمیز بکند بلند کنند، خشتک ژنرال و بادیگاردهایاش را خواهند کشید. بادیگاردها به سختی از میان جمعیت برای ژنرال راه باز میکنند. او در مقابل فریادهای: قاتل، جنایتکار، دیکتاتور و.. و... مانده است چه بگوید. دوستم تابلوی اکبرخان بگتی را به سمتاش دراز میکند و داد میزند تو او را کشتی. تو بلوچستان را کشتی! برمیگردد نگاه میکند. من تابلوی عکسهای کشتهشدگان را نشاناش میدهم و داد میزنم: جانی، قاتل، شرم به تو. دستهای خودش را مشت میکند و در حالیکه ادای مشت زدن را در میآورد آنها را به من و دوستام نشان میدهد! حالا که ژنرال رسیده جلوی پلههای کلاب یکی از پلیسها خواهش میکند راه را باز کنیم! یکی دو بادی گارد نزدیک است بیفتند اما ژنرال جانی موفق میشود از در کلاب داخل شود.
خجالت را در صورتاش ندیدم. دریدگی بود و وقاحت و پر رویی...
در گوشهای دور از جمعیت نشستهام و اسپری نیترو گلسرین را زیر زبانم زدهام. نفسام جا میآید اما ترجیح میدهم دیگر شعار ندهم و به جمعیت که هنوز بر علیه ژنرال فریاد میزنند گوش بدهم.
جلوی در ونکوور کلاب دو پلیس به حالت عادی ایستادهاند و با خنده و مهربانی از جریان میپرسند. یکی به سرعت برق از سابقه جنایات میهمانی که دارد میآید برای آنها میگوید. یکی از پلیسها چشمکی میزند و میگوید بیخود نیست شهر «سوری» از پذیرفتن او سر باز زده. خندهام میگیرد و آن پلیس دیگر را به حرف میگیرم. با شوق میگوید پلیس آنجا حاضر نشده امنیت او را به عهده بگیرد. با توجه به جمعیت بالای پاکستانی شهر سوری حتم داشتم که پلیس سوری عاقلانهترین کار را کرده. به پلیسهای فلایری از جنایات ژنرال میدهیم و به جمع افرادی که بر علیه مشرف فریاد میزنند ملحق میشویم. بچهها درِ پشت را یافتهاند و جمعیت دو قسمت میشود که ژنرال از در پشت داخل نرود.
میهمانان که افراد و تجار شهرند با ماشینهای آخرین مدل جلوی در میایستند و با صدای کر کننده جمعیت که همصدا فریاد میزنند شرم باد بر مشرف. شرم باد بر دیکتاتور سر به پایین میاندازند و وارد کلاب میشوند.
رهگذران میایستند و میپرسند و ماشینها با زدن بوق و راه بندان همراهی میکنند.
ناگاه سه جیب استیشن از راه میرسد. خود اوست با بادی گاردهایی خارجی. جمعیت هجوم میآورد. عجیب است که برایشان غیر مترقبه است. در یکی دو دقیقه ناگهان ماشینها از جا کنده میشوند. کاملاً معلوم است که قصد در پشت را کردهاند. تا آنها آنجا برسند ما هم به دوستان آنجا ملحق شدهایم. ماشینها که میرسند من تقریباً وسط خیابان ایستادهام و حتم دارم ژنرال زبان کوچک مرا هم دیده. حتی یک دقیقه معطل نمیشوند و رد میشوند. میدانیم ترجیح دادهاند به در جلو بروند. تا آنها برسند همه به آنجا رسیدهایم. دوباره پوستر من با عکس تعدادی از بلوچهایی که به دستور او کشته شدهاند روبروی ماشین ژنرال است. سه ماشین توقف میکنند و جمعیت آنها را محاصره میکند. پلیسها از جایاشان تکان نمیخورند. هر گلی که به سر ژنرال بزنند بادیگاردهای خود ژنرال زدهاند. اما آنها هم میدانند اینجا کوئته و خضدار و دالبندین و نوکندی نیست که ژنرال ارد بدهد. اینجا کاناداست. بادیگارد ژنرال دست روی کسی که تظاهرات آرام و صلحآمیز بکند بلند کنند، خشتک ژنرال و بادیگاردهایاش را خواهند کشید. بادیگاردها به سختی از میان جمعیت برای ژنرال راه باز میکنند. او در مقابل فریادهای: قاتل، جنایتکار، دیکتاتور و.. و... مانده است چه بگوید. دوستم تابلوی اکبرخان بگتی را به سمتاش دراز میکند و داد میزند تو او را کشتی. تو بلوچستان را کشتی! برمیگردد نگاه میکند. من تابلوی عکسهای کشتهشدگان را نشاناش میدهم و داد میزنم: جانی، قاتل، شرم به تو. دستهای خودش را مشت میکند و در حالیکه ادای مشت زدن را در میآورد آنها را به من و دوستام نشان میدهد! حالا که ژنرال رسیده جلوی پلههای کلاب یکی از پلیسها خواهش میکند راه را باز کنیم! یکی دو بادی گارد نزدیک است بیفتند اما ژنرال جانی موفق میشود از در کلاب داخل شود.
خجالت را در صورتاش ندیدم. دریدگی بود و وقاحت و پر رویی...
در گوشهای دور از جمعیت نشستهام و اسپری نیترو گلسرین را زیر زبانم زدهام. نفسام جا میآید اما ترجیح میدهم دیگر شعار ندهم و به جمعیت که هنوز بر علیه ژنرال فریاد میزنند گوش بدهم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر