۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

نامه تکاندهنده یک طلبه : میروم بجایی که "گم "باشد و "قم" نباشد


داستانی بسیار تکاندهنده از کسی که از شهر و دیار خود دل کنده و به شوق طلبگی به شهر قم رفته تا که به خیال خود در راه خدا قدم بردارد. ولی متوجه میشود که راه خدایی در میان نیست و هر چه هست دوز است و کلک و استفاده از او برای شیره مالیدن بر سر مردم . جایی که از او میخواهند که امام زمان بودن خامنه ای را در بوق و کرنا کند و چون قبول نمیکند او را زده و بخاک می افکنند . در این جاست که عبا و عمامه را در میآورد و انگشتر عقیق را در میان آن می پیچد و ردای قم را به عبایش می بخشد. و می رود به جایی که "گم" باشد و "قم" نباشد. خواندن آنرا به دوستان توصیه می کنم.
دنیای غریبی است نازنین!
فیس بوک، عاطفه اقبال
1 نوامبر 2010
قسمتی از نامه:
یاد نصیحت پدر افتادم، گفتم نکند این هم حرام است ،نکند به این جلد رفتن حرام است ..... انگشتر عقیق را عبا و ردا را تا کردم و بی اینکه خاکش را بتکانم گذاشتم به کناری ، احساس کردم مظطرم با این دلق و زناری که به تن کرده ام . این را به تن کسانی دیده ام که به هیچ دینی نیستند،با خودم گفتم م>گر نه اینکه پیا مبر فرمود شبیه کفار نشوید.
سید حسام جان والله که این شهر مرا تنگ می شود، خدا حافظ تو ، قم را ترک می کنم ، اگر وعده دیداری بود ، به بیابانی قرار می گذاریم
جایی که گم باشد و قم نباشد.
قم را برای همیشه خدا حافظ
بسم الله الرحمن الرحیم.
امن یجیب مضطر اذا دعاها و یکشف السوء
برادر عزیز و صاحب ایمانم سید حسام جان
این نامه را وقتی می خوانی که من برای همیشه از قم رفته ام ، برای همین عذر تقصیر مرا بپذیر که از این رفتن همیشگی و سر به بیابان گذاشتن ،چیزی به تو نگفتم ، گرچه خودت حالم را در این پنج سال دیده ای که چه قدر مضطر بودیم . همین بد حالی دائم الایام من که این روزها تشدید هم شده بود . چند باری به بد خلقی هم ختم شد ، چند باری به بگو و مگو هم رسید ، حلالم کن ، هرچه هست ظرف مصیبت برادرت پرشد.
بقیه در ادامه مطلب

هیچ نظری موجود نیست: