۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

سرنوشت بچه هاى صيغه اى

احمد آزادي ـ کانادا
سني نيوز: آنچه که نوشته مي شود واقعه اي است که بنده خود بعينه آن را ديده و شنيده ام : ماجرا از اينقرار است که در شهريور سال جاري (1389) براي گذراندن تعطيلات باتفاق خانواده ام به دبي رفته بودم . دربعد از ظهر يکي از روزها که هوا نسبتا" ملايم بود جهت ديدن بازارهاي دبي و خريد مقداري سوغات به يکي از بازارهاي مشهور دبي رفتيم در فروشگاهي بزرگ در حال بررسي قيمت لوازم صوتي بوديم که ناگاه صدائي که با خود زمزمه مي کرد " خيلي گرونه " توجه بنده را جلب کرد ناخود آگاه نظرم به سمت صدا برگشت متوجه شدم جواني که در حدود بيست سال سن داشت و قيافه اش به بربريهاي مشهد شبيه بود در حال ديدن قيمت برخي لوازم صوتي است. خوشحال شدم که با يک هموطن مواجه شده ام به وي نزديک شده سلام گفتم و ضمن معرفي خود از وي پرسيدم شما اهل خراسان ايران هستيد ؟ پاسخ سلامم را داد و گفت: اسم من علي است. و ادامه داد "هم آري، و هم نه!" پرسيدم چطور؟ نکند از برادران مهاجر افغاني هستيد که در ايران زندگي کرده اند؟ گفت " هم آري و هم نه! " کنجکاو شدم و گفتم ميشه بيشتر در اين موارد برايم بگوئيد ؟ پاسخ داد فعلا" فرصت نيست و سرگذشت من قدري طولاني است اگر امکان دارد شماره تلفنت را به من بده تا بعدا" همديگر را ببينيم . چون موبايل يکي از دوستانم نزد من بود از دادن شماره پوزش خواستم گفتم اگر شما شماره تماس يا آدرسي داريد به من بگوئيد تا در فرصت مناسبي که در اينجا هستم همديگر را ببينيم . گفت در يکي از رستورانهاي ميدان جمال عبدالناصر کار ميکنم و از صبح تا ساعت چهار مشغول کارم و پس از اتمام کار با چند نفر ايراني و افغاني در يک خانه زندگي ميکنيم . آدرس رستوراني را که در آنجا کار ميکرد را از وي گرفتم و خدا حافظي نموده از وي جدا شدم . سه روز بعد براي ملاقات علي به محل کارش رفتم . رستوران نسبتا" شلوغي بود و بيشتر مشتريانش ايراني بودند سراغ علي را گرفتم. گفتند ده دقيقه ديگه پائين مياد . در گوشه اي نشستم و تا علي مياد سفارش چاي دادم . علي آمد و پس از احوالپرسي مجدد پيشنهاد کردم با هم اطراف ميدان قدم بزنيم . گفتم علي آقا باز هم اگر ازت سئوالي بکنم ميگي هم آره هم نه ؟ گفت احمد آقا آخر من دو مليتي هستم مادرم افغان و پدرم ايراني است من بيست و دو سال سن دارم و هم اکنون مدت يکسال است به دبي آمده ام و در اينجا کار مي کنم . گفتم علي آقا من به بسياري از کشورهاي همجوار ايران مثل افغانستان و پاکستان و ترکيه و سوريه و عراق مسافرت نموده و در برخي از اين کشورها اقامت چند ماهه و سالانه داشته و چون رشته تحصيلي ام علوم اجتماعي و با مردم سر وکار داشته ام با همه جور آدمي معاشرت داشته ودر اينجا نيز بسياري از ايرانيها و افغانها را مي شناسم و با آنها دوستي دارم اما هيچکدام نظر مرا در مورد زندگيشان با توجه به پاسخهائي که به من در فروشگاه ميدادي بخود جلب نکرد و کنجکاو نشدم بخصوص که در اولين برخورد و ملاقات امروز احساس کردم که جواني با هوش و با استعداد و داراي فرهنگ خوب و اجتماعي هستي . آيا امکان دارد از وضعيت زندگي ات که چطور شد دو مليتي شدي و چگونه سر از اينجا در آوردي و الان والدين و فک و فاميلت کجا هستند در صورتي که محرمانه نيست برايم بگوئي؟ به ساعتش نگاه کرد و چون تقريبا" دو ساعتي بود که باهم در اطراف ميدان جمال عبدالناصر قدم زده و سپس به مطعم رئوف ( غذاخوري رئوف واقع در ميدان ) جهت خوردن عصرانه رفته بوديم گفت " امروز دير شده و چون هم اطاقيهايم منتظر من هستند و به آنها نگفته ام بيرون ميروم اگر اجازه دهيد و وقت داشتيد صبح روز جمعه که تعطيل است و من هم سر کار نميروم با هم ملاقاتي داشته باشيم و من هم در اين باره فکر مي کنم " . ضبط صوت کوچکي را ( واکمن ) که علي آقا بخاطر گراني قيمت نخريده بود و با گفتن جمله " خيلي گرونه " باعث آشنائي ما شده بود و برايش بعنوان هديه خريده بودم به وي دادم ابتدا از گرفتن آن خودداري ميکرد ولي به هر حال بعنوان يادگار پذيرفت . خداحافظي کرديم وبراي صبح جمعه در همين ميدان با هم قرار ملاقات گذاشتيم و از هم جدا شديم . دو روز بعد يعني صبح روز جمعه ساعت ده همديگر را در ميدان ملاقات نموديم . اينبار علي آقا سرتا پا سفيد پوشيده بود با لباس بلند عربي و چفيه و دشداشه.

هیچ نظری موجود نیست: